در ستایش چهل سالگی

بدست Nafiseh

تولدها در خانه کودکی من جدی گرفته می‌شد، حتی زمانی که خانواده به دلایل مختلفی روزهای سختی را می‌گذراند، مادرم کیک کوچکی از جایی فراهم می‌کرد و شمعی و هدیه‌ای. روزهای تولدم را دوست دارم و برای رسیدنش اشتیاق دارم، اشتیاقی که دوران‌هایی از زندگی از آن شرمنده بودم و پنهانش می‌کردم اما راستش اولین کاری که با تقویم سال جدید می‌کنم این است که ببینم دوازدهم مهر چه روزی است.

بی‌اغراق از زمانی که به خاطر دارم  در هر سِنی بودم فکر می‌کردم که در بهترین دوران زندگیم هستم، فکر می‌کردم خوب شد از گرفتاری‌های دوره قبلی راحت شدم و بزرگ شدم و حالا عقلم بیشتر می‌رسد و زندگی جذابیت‌هایی را نشانم می‌دهد که در دوره سِنی قبلی نمی‌دیدم، امروز هم مثل همیشه.

از این جهت دوستانم همیشه دستم انداخته‌اند برای شادی و خوشحالی و امیدواری که خیلی مواقع به نظرشان ساده‌لوحی آمده است. از اینجایی که ایستاده‌ام وقتی به دوران‌های زندگیم نگاه می‌کنم باور نمی‌کنم این من بوده‌ام که همه آنها را زیسته‌ام. دهه بیست زندگیم به فراز و فرودهای شدید عاطفی و سیاسی گذشت. بیست و دوساله بودم که ازدواج کردم و زندگیم از خانواده مستقل شد، کلید خانه‌مان را دست‌کم سه نفر دیگر داشتند، یکی دو نفر عملا با ما زندگی می‌کردند. شب بیداری‌های طولانی و پیوسته، آرزوهای بزرگ، از این شاخه به آن شاخه پریدن‌ها. از سودای کتاب صوتی تولید کردن تا مهندس تمام‌وقت یک کارخانه ماشین‌سازی بودن. از گروه‌های دوستی و روابط پیچیده و درهم برهم. نوشتن و خط زدن و دعوا و گرفتاری. خانه کوچک ما که گاهی هنوز وقتی می‌روم اصفهان به آن سر می‌زنم محمل خنده‌های جمعی و گریه‌های جمعی و شور و آشوب و اشتیاق بود. دوران مهمانی‌های بزرگی که معلوم نبود کی شروع می‌شوند و کی تمام می‌شوند، شب تا صبح بیدار بودم و صبح زود دوان دوان خودم را به کارخانه می‌رساندم. مهندسی برایم در این دوران تمام شد. شروع کردم فرانسه خواندن، شروع کردم جامعه‌شناسی خواندن، روابطم را محدود کردم، خسته شدم از شلوغی و تکرار و دراماهای بی‌پایان بی‌فایده.

photo_2018-10-05_12-47-37

به سی که رسیدم یک فوق‌لیسانس جامعه‌شناسی داشتم، چند سالی بود اصفهان را با همه دوستی‌ها و آدم‌ها و روابطش تَرک کرده بودم، تجربه‌های فشرده و چندوجهی و البته پُرفشاری در فعالیتِ اجتماعی داشتم، گروه‌های دوستی و روابط جدیدی ساخته بودم و کارم ترجمه خبر و گزارش و گاهی نوشتن چیزهایی در روزنامه‌ها و مجلات و سایت‌ها بود. خلاصه هیچ نشان و نشانه‌ای از دهه بیست باقی نگذاشته بودم، جز یکی دو نفر دوست بسیار نزدیک که هنوز هم هستند.

سی‌ و یک ساله بودم که پسرم به دنیا آمد، از همسر سابقم جدا شدم، مدت کوتاهی از ایران رفتم و برگشتم و زندگی جدیدی شروع شد. به خاطر دارم که با خودم می‌گفتم چه زن بیست‌ساله سَبُکسری بوده‌ام! این بود که خودم را فشردم در ساعت‌های طولانی کار پژوهشی در حوزه جامعه‌شناسی و روابطم را محدود و مُنحصر کردم، صادقانه فکر می‌کردم که قبلا اشتباه می‌کرده‌ام و زندگی واقعی و درست چیزی است که امروز تجربه می‌کنم! بارها پیش خودم دهه بیست زندگیم را تحقیر کردم، تصورم این بود که بی‌آنکه سواد دُرُستی داشته باشم زبانِ درازی داشته‌ام، سروصدای بی‌خود، اشتباهات فراوان، سرخوردگی و سختی سال‌های ۹۰ تا ۹۲ هم البته مزید بر علت شده بود.

روزی ۱۶ ساعت کار می‌کردم، زندگی محدودی با آدم‌های محدودی داشتم که هرچه جلوتر آمدم از تعدادشان کمتر هم شد. خودم را خلاصه کرده بودم در زندگی روتینی که صبح و ظهر و شب و همه‌چیزش معلوم بود و فکر می‌کردم یافته‌ام آنچه باید داشته باشم و حاضر نبودم به هیچ شک و تردیدی راه بدهم. تلنگر عزیزی که آن زمان بسیار به من نزدیک بود رهایم کرد، دوباره از سایه امن آمدم به آفتاب، دوباره با اشتیاق شروع کردم به یافتن خودم، یافتن آدم‌ها و دنیاها و زندگی‌ها. به اواخر دهه سی که رسیدم مشغول نوشتن رساله دکتری بودم، از روابط قبلی گسسته بودم، آدم‌های جدیدی را یافته بودم، دنیاهای جدیدی که تا به حال فرصت تجربه کردنشان را نداشتم و دراماهای ملایم و جذابی که ته‌رنگی از شیطنت‌ها و اشتیاق دهه بیست را دارند. دیگر زنِ میانه دهه سی را به سختی به خاطر می‌آورم و گاهی از به خاطر آوردنش متعجب می‌شوم.

دیروز چهل ساله شدم. به گذشته نگاه می‌کنم بی‌آنکه آن را تحقیر کنم، هرچند با یادآوری بسیاری چیزها، خودم را صادقانه دست می‌اندازم. در همه دوران‌های زندگیم روزهای سختی داشته‌ام که حتی امروز هم فکر کردن به آن نفسم را به شماره می‌اندازد. احساسِ بزرگ شدن دارم، احساس می‌کنم بی‌اینکه گرفتار باشم در چیزهایی ته‌نشین‌های ملایمی از ثبات دارم، به گذشته نگاه می‌کنم و دنیاهای رنگارنگی که پشت سر گذاشته‌ام، به زحمت بشود باور کرد که همه آنها من بوده‌ام، اصلا یک نفر بوده است. هیچ تصور ثابت و روشنی از آینده ندارم. پذیرفته‌ام که زندگی را نمی‌شود پیش‌بینی کرد، پذیرفته‌ام که مرتب زیرِ میز زندگی می‌زنم و از این بابت نه از خودم و نه از کس دیگری شاکی نیستم هیچ‌وقت نبوده‌ام. پذیرفته‌ام که آدمِ ماندن نیستم، به دوستی‌ها و جمع‌ها و آدم‌هایی که گذشته‌اند با مِهر نگاه می‌کنم با وجود اینکه می‌دانم پیش اغلب‌شان گرامی داشته نمی‌شوم اما چیزی که هستم و دوستش دارم تکه‌هایی از آنها را با  خود دارد حتی خیلی دور خیلی مبهم که شاید جز خودم کس دیگری نتواند تشخیص دهد.

فکر می کنم در چهل سالگی، دلنشین‌تر و جذاب‌تر از گذشته‌ام هستم، آماده‌ام که میانِ این همه تباهی به شادی در آغوشش بگیرم و به استقبال آینده‌ای بروم که نمی‌دانم چیست